۱۳۹۸ شهریور ۱۶, شنبه

موضوع انشا حیاط مدرسه دوره دبیرستان


موضوع انشا حیاط مدرسه دوره دبیرستان

در رو که باز کردم يه دنيا خاطره به سمتم هجوم آورد، يه لبخند همراه با ترس تو صورتم جاش رو به بهت و حيزت داد .
تا حدودى اينجا عوض شده بود ولى باز همون حس و حال گذشته رو داشت حداقل ساختمونش که همون بود .
مدرسه دنياى کوچيکى که چيزاى کمى داشت ولى با همين چيزا چهار سال رو گذرونديم.


دبيرستان دوران طلايي ما بود،تو حيات مدرسه يکم قدم زدم هر گوشه ى اينجا يه عالمى داره کنار در نماز خونه ايستادم يه خنده از ته دل،انگار برگشتم به عقب چندتا دختر يه دنياى بزرگ باهم ساخته بودند.
اينجا رو پله هاى همين مدرسه چه آتيش هایی که سوزونديم، همينجا بود رو سر کله هم ميزديم، شعر وآواز ميخونديم. فارغ از نگاه عبوس ناظم از جلو در گذشتم، يکم آب بارون کفه حياط جمع شده بود با پام اروم موج درست ميکردم.
روزى که با بطرى آب نزديک امتحان هاى خرداد اينجا دنبال هم کرده بوديم و جيغ ميزديم از اونجا گذشتم ،خونه سرايدار رو دیدم آخ که بيچاره چه عذابى ميکشيد از دستمون چقدر اذیتش کردیم.
روی ديوار هاى مدرسه نقاشى هاىی رو با کمک نقاش ميکشيدم  که الان هيچکدوم ردى ازش نمونده بود.
سکوى مدرسه چه روزاى که روى اين خطا وايساديم تا مدير بهمون بفهمونه که بايد بيشتر درس بخونيم بايد مثل يه خانم رفتار کنيم ته همه ى سخنرانى ها هم ميرسيد به جيغ و داد.
يه ساختمون دو طبقه با کلى کلاس الان روبه رومه ، هوا ابرى بود و هيچ صداى جز صداى معلم ها نميومد در حال تلاش براى قابل فهم کردن يه موضوع ساده که کسى بهش توجه نميکرد.
صداى زنگ اومد، زنگ آخر بود کلى ادم متفاوت با چهر هاى خسته، شاد، ناراحت به سمتم اومدند تک تک اين چهره ها من رو ياد خودم مينداخت از کنارم ميگذشتن و از در مدرسه ميرفتن بيرون غرق شدم تو اين حجم از حس هاى مختلف ده سال از زمانى که ما اينجا بوديم گذشته هر کدوم از ما الان يه جا داره زندگى ميکنه هر کدوم با يه دغدغه .
کاش هيچ وقت ارزو نکرده بوديم که تموم شه، کاش هيچ وقت فکر نميکردم اينجا داريم سختى ميکشيم .کم کم مدرسه خالى شد به سمت ساختمون رفتم آرام از سالن ها گذشتم و کلاس ها رو نگاه کردم کلاس هاى اين مدرسه يه دنيا پر از خاطراته براى من و کسانی که بامن تو این مدرسه بودند.
از پله ها رفتم بالا به سمت دفتر مدرسه جاى که هميشه ازش وحشت داشتم که به جرم کرده و نکرده مجبور بشم برم اونجا، جایى که بار ها دلم شکست جاىی که بار ها ترسيدم بخاطر يه مريضى به اسم افت تحصيلى باز خواست بشم. مدرسه تنها جاى دنياس که همه به درس خوندنت، خنديدنت، لباس پوشيدنت، رفتنت، اومدنت حتى خوردنت کار دارن از مديرش گرفته تا سرايدارش براى اينکه بهتر بتونن شوتت کن تو دانشگاه دونه دونه پله هاى اينجا رو که يه زمانى دوتا يکى ميکرديم و ميرفتيم بالا ، امروز با ارامش ازشون گذشتم دمه دفتر بودم چه حس عجيبى هيچ وقت فکر نميکردم يه روزى رو بدون ترس و استرس دم اين در وايسم .
در زدم رفتم تو چشم هاى زيادى به سمت من برگشتن بعضى با تعجب بعضى با لبخند بعضى با بى تفاوتى خيلى هارو نميشناختم، اما هنوز چهرهاى آشنا اينجا بودن يه جوراى انگار بغضم گرفت چقدر همه شکسته شده بودن چقدر خستگى زندگى تو صورتشون موج ميزد، معلم دينى که هميشه اکثر بچه ها باهاش مشکل داشتن از جمله خود من اولين کسى بود که من رو شناخت و به سمتت اومد بغلم کرد انگار يک لحظه لال شدم حرفى نبود براى گفتن اين.
اگه امروز همون روزاى مدرسه بود اين آدم آخرين کسى بود که تو دنيا ممکن بود من رو بغل کنه به صورتش نگاه کردم انگار اون هم تعجب ميکرد از اين حالتش بعد از سلام احوال پرسى مدير مدرسه که انگار عوض شده بود بهم فهمون که بايد در دفتر رو قفل کنن و همه برن چون پاييز بود و هوا داشت تاريک ميشد از همه خدافظى کردم دور شدم وقتى اومدم بيرون از مدرسه دوباره حيات مدرسه رو نگا کردم، اينجا کوچيک بود اما غصه هاى ما هم کوچيک بودن يه قطره روى گونم چکيد بالا رو نگاه کردم اسمون گرفته بود داشت بارون ميباريد دلم گرفت دلم گرفت از اين  سرعت گذر زمان، ولى تهش باز رسيد به يه تصويری از چهارتا دختر عجول که دنبال هم بودن و ميخنديدن رفتم بيرون در رو بستم سرم رو تکيه دادم به در به خيابون نگاه کردم و براى هميشه خدافظى کردم با دنياى داخل اين چهار ديوارى…
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت            دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفتشادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ          زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
(هوشنگ ابتهاج)
نوشته: فرانک نصری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر